روستای زاچ بشاگرد
استان هرمزگان-شهرستان بشاگرد-روستای زاچ
|
||
پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 17:11 :: نويسنده : عیسی زارعی
الهی! گاهی بخود نگرم گویم از من زارتر کیست، گاهی بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت تو افتد نظرم، گویم که من از هرچه به عالم بَتَرم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم، از عرش همی به خویشتن در نگرم.
الهی! شاد بدانم که اول من نبودم تو بودی، آتشِ یافت با نورِ شناخت تو آمیختی، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختی، باران فردانیت بر گرد بشر ریختی، با آتش دوستی آب و گل بسوختی تا دیده ی عارف بدیدار خود آموختی.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است و گریستن شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه ایست دراز.
الهی! جوی تو روان و مرا تشنگی تا کِی؟ این چه تشنگی استو قدح ها می بینم پیاپی.
زین نادره تر کِرا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
عزیز دو گیتی! چند نهان شوی و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کی این استتار و تجلی آخر کِی بود آن تجلی جاودانی؟
الهی! جلال عزت تو جای اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت تا گم گشت هرچه رهی در دست داشت.
الهی! زانِ تو می فزود و زانِ رهی می کاست تا آخر همان ماند که اول بوده است.
محنت همه در نهادِ آب و گل ماست
پیش از گِل و دل چه بود آن حاصل ماست.
الهی! آب عنایت تو به سنگ رسید، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رویانید درخت میوه و بار گرفت، درختی که بارش همه شادی، طعمش همه انس، بویش همه آزادی، درختی که بیخ آن در زمین وفا، شاخ آن بر هواء رضا، میوه ی آن معرفت و صفا، حاصل آن دیدار و لقا.
الهی! از جود تو هر مفلسی را نصیب است از کرم تو هر دردمندی را طبیبی است از سعت رحمت تو هر کسی را بهره ایست، از بسیاری صواب بر تو هر نیازمندی را قطره ایست بر سر هر مؤمن از تو تاجی است، در دل هر محب از تو سراجی است، هر شیفته ای را با تو سروکاری است، هر منتظری را آخر روزی شرابی و دیداری است.
الهی! دانی به چه شادم؟ به آنکه نه به خویشتن به تو افتادم. الهی! تو خواستی، من نخواستم.
الهی! این چه بتر روزی است؟ ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزی است.
الهی! می لرزم، از آنکه نه ارزم چه سازم جز از آنکه می سوزم تا از این افتادگی برخیزم.
الهی! از بخت خود چون پرهیزم و از بودنی کجا گریزم؟ و ناچاره را چه آمیزم و در هامون کجا گریزم؟
الهی! کانِ حسرت است این دل من، مایه ی درد و غم است این تن من، نیارم گفت که این همه چرا بهره ی من نه، دست رسد مرا به معدن چاره ی من!
مرا تا باشد این دردنهانی
تو را جویم که درمانم تو دان
نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها
![]() نويسندگان |
||
![]() |